Monday, June 21, 2010

اهل دانشگاهم
رشته ام علافي‌ست
جيب‌هايم خالي‌ست
پدري دارم
حسرتش يك شب خواب!
دوستاني همه از دم ناباب
و خدايي كه مرا كرده جواب
اهل دانشگاهم
قبله ام استاد است
جانمازم نمره!
خوب مي‌فهمم سهم آينده من بيكاريست
من نمي‌دانم كه چرا مي‌گويند
مرد تاجر خوب است و مهندس بيكار
و چرا در وسط سفره ما مدرك نيست
چشم ها را بايد شست
جور ديگر بايد ديد
بايد از مردم دانا ترسيد!
بايد از قيمت دانش ناليد!
وبه آن‌ها فهماند
كه من اينجا فهم را فهميدم
من به گور پدر علم و هنر خنديدم!
كار ما نيست شناسايي هر دمبيلي
كار ما اين است كه مدرك در دست
فرم بيگاري هر شركت بي پيكر را پر بكنيم
پی نوشت:دوستان این صرفا برای خنده بود و اگه جایی از شعر به کسی برخورد من قبلا و قلبا عذر می خوام...خواستم دور هم باشیم

Wednesday, June 2, 2010

... و اما، چهار سال گذشت

این عکس رو هم به یاد خانم دکتر قهرمانی عزیز، بانی این وبلاگ
و خاطرات خوبی که با ایشون داشتیم اینجا میذارم




















... چهار سال گذشت
به سرعت برگریزان در پاییز

... چهار سال گذشت
به ارزش جهد زنان بر سر جالیز

... چهار سال گذشت
با بقچه ای پر از خاطرات درشت و ریز

... و اما، چهار سال گذشت و در نهایت
... کاسه ی صبر ما از این همه کلاس جبرانی لبریز


، سلام به همگی

اول از همه بگم که شعر بالا رو خودم سرودمااااا ! ;) اوهووووم ! ;) وقتی داشتم این پست رو آماده میکردم، خیلی دلم گرفت، چون خاطرات آخرین روزا رو توش گذاشتم. ولی این از طرفی باعث خوشحالی هم هست، چون این لحظات برای همیشه ثبت شدن. فقط از همه ی دوستام خواهش میکنم که این وبلاگ رو هیچ وقت فراموش نکنن و هر از چندگاهی مطلبی چیزی اینجا بذارن، امیدوارم اینجا برای همیشه مثل یه پاتوق جاودانه برای هممون باشه و فراموشش نکنیم

... شاد و پیروز باشید
سپیده